شعار همیشگی ما؛
۞ چراغ امید روشن است ۞
Tuesday, 16 April , 2024
امروز : سه شنبه, ۲۸ فروردین , ۱۴۰۳
شناسه خبر : 14181
  پرینتخانه » فرهنگی تاریخ انتشار : 08 مهر 1400 - 17:10 | 635 بازدید | ارسال توسط :

ساکن بارگاه «قبه‌خضراء» کودک مهاجر ی است به نام مولانا

ساکن بارگاه «قبه‌خضراء» کودک مهاجر ی است که به نام مولانا شهرت دارد. شیخ صلاح الدّین زرکوب قونَوی یکی از این یاران برگزیده ی مولوی بود که بعد از رفتن شمس ،او را به عنوان جانشین خود معرفی کرد. صلاح الدّین بی سواد بود و زرکوبی داشت وی فردی درس نخوانده بود شاگردان مولانا با […]

ساکن بارگاه «قبه‌خضراء» کودک مهاجر ی است به نام مولانا

ساکن بارگاه «قبه‌خضراء» کودک مهاجر ی است که به نام مولانا شهرت دارد.

شیخ صلاح الدّین زرکوب قونَوی یکی از این یاران برگزیده ی مولوی بود که بعد از رفتن شمس ،او را به عنوان جانشین خود معرفی کرد.
صلاح الدّین بی سواد بود و زرکوبی داشت وی فردی درس نخوانده بود شاگردان مولانا با او سر ناسازگاری داشتند و نمی پذیرفتند که فرد بی سوادی جانشین شیخ و پیرشان گردد وبه جای مولوی بر منبر وعظ بنشیند.

او نقش به سزایی در به نظم درآمدن مثنوی داشت ، او از مولوی خواست کتاب مثنوی را به شیوه ی الهی نامه ی سنایی یا منطق الطّیر عطّار به نظم در آورد .
و مولوی ۱۸ بیت نی نامه را به اول مثنوی اضافه کرد
‌اگر مخاطب به خوبی به مفهوم و مضامین نی نامه پی ببردموجب برقراری ارتباط ودرک آسان تر با مثنوی می شود
نی نامه
بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جدایی‌ها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده‌هایش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید و السلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای
زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود

آینه‌ت دانی چرا غماز نیست
زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.